عمو پورنگ مهربون 

از خونشون اومد بیرون

لباس خالخالی پوشید

شلوار مهتابی پوشید.

سرش رو هی تکون می داد

به این و اون نشون می داد

این ور و دید اون ور و دید

اما که دوربین و ندید.

رفت و به کوچه ای رسید

امیر و دید امیر نازنین رو دید

مادر عمو نگاش کرد

نگاه به سر تا پاش کرد

بعدش کمی دعواش کرد

گفتش بهش:بچه جون

چرا هستی پریشون

بدو برو تو ایوون

 

سلام . من به جای غزل و مریم اولین پست رو نوشتم . همینطوری

ولی غزل اینجا ایستاده و می  گه نباید بفرستی