عمو پورنگ مهربون
از خونشون اومد بیرون
لباس خالخالی پوشید
شلوار مهتابی پوشید.
سرش رو هی تکون می داد
به این و اون نشون می داد
این ور و دید اون ور و دید
اما که دوربین و ندید.
رفت و به کوچه ای رسید
امیر و دید امیر نازنین رو دید
مادر عمو نگاش کرد
نگاه به سر تا پاش کرد
بعدش کمی دعواش کرد
گفتش بهش:بچه جون
چرا هستی پریشون
بدو برو تو ایوون