عمو پورنگ مهربون 

از خونشون اومد بیرون

لباس خالخالی پوشید

شلوار مهتابی پوشید.

سرش رو هی تکون می داد

به این و اون نشون می داد

این ور و دید اون ور و دید

اما که دوربین و ندید.

رفت و به کوچه ای رسید

امیر و دید امیر نازنین رو دید

مادر عمو نگاش کرد

نگاه به سر تا پاش کرد

بعدش کمی دعواش کرد

گفتش بهش:بچه جون

چرا هستی پریشون

بدو برو تو ایوون

 

نظرات 2 + ارسال نظر
شیطان پنج‌شنبه 19 مرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:01 ب.ظ http://www.sheitan59.mihanblog.com

.......ممنون...و شیطان به شما هم سر زد.....

مدیر پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 09:20 ب.ظ http://1purang.blogfa.com

سلام مریم خانوم ...
میتونم ازت بخوام تا تو هم با ما همراه شی در گفتن حرفامون به عمو پورنگ ؟؟؟
به وبلاگ بیا و حرفای بچه ها رو بخون اگه خوشت اومد حتما تو هم در وبلاگ عضو شو و از این شعر خوشکلا و حرفاتو به عمو بگو ....
منتظر جوابت میمونم

عزیزم سلام
حتما باشه ولی شعر را غزل گفته نه من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد