عمو پورنگ مهربون
از خونشون اومد بیرون
لباس خالخالی پوشید
شلوار مهتابی پوشید.
سرش رو هی تکون می داد
به این و اون نشون می داد
این ور و دید اون ور و دید
اما که دوربین و ندید.
رفت و به کوچه ای رسید
امیر و دید امیر نازنین رو دید
مادر عمو نگاش کرد
نگاه به سر تا پاش کرد
بعدش کمی دعواش کرد
گفتش بهش:بچه جون
چرا هستی پریشون
بدو برو تو ایوون
.......ممنون...و شیطان به شما هم سر زد.....
سلام مریم خانوم ...
میتونم ازت بخوام تا تو هم با ما همراه شی در گفتن حرفامون به عمو پورنگ ؟؟؟
به وبلاگ بیا و حرفای بچه ها رو بخون اگه خوشت اومد حتما تو هم در وبلاگ عضو شو و از این شعر خوشکلا و حرفاتو به عمو بگو ....
منتظر جوابت میمونم
عزیزم سلام
حتما باشه ولی شعر را غزل گفته نه من